«اي مردم! كساني كه از ديدن من و شنيدن صدايم مرا ميشناسند ميدانند من كه هستم، و براي آنها كه نميشناسند ميگويم كه من ابوالحسن علي بن اسماعيل اشعري هستم. قبلاً معتقد بودم كه قرآن مخلوق است و خداوند در جهان ديگر نيز ديده نميشود و من خودم به وجود آورندة كارهاي خود هستم، ولي خداوند مرا به راه حق هدايت داد و باطل بودن آن اعتقادات برايم معلوم گرديد و از آنها توبه كردم و آن اعتقادات را مانند همين پوشاك از خود دور كردهام (در اين هنگام ردايش را به تندي از تن خود در آورد و دور انداخت). سپس چندين كتاب و جزوه را به مردم نشان داد و گفت: در اين نوشتههايم اشتباهات موجود در مكتب اعتزال و وقاحت و معايب اعتقادات آنها را بيان نمودهام و حقانيت اعتقادات اهلسنت را ثابت كردهام.»
علم كلام و شيخ أبوالحسن أشعري
سعدي رمضانپور ـ بوكان
«اي مردم! كساني كه از ديدن من و شنيدن صدايم مرا ميشناسند ميدانند من كه هستم، و براي آنها كه نميشناسند ميگويم كه من ابوالحسن علي بن اسماعيل اشعري هستم. قبلاً معتقد بودم كه قرآن مخلوق است و خداوند در جهان ديگر نيز ديده نميشود و من خودم به وجود آورندة كارهاي خود هستم، ولي خداوند مرا به راه حق هدايت داد و باطل بودن آن اعتقادات برايم معلوم گرديد و از آنها توبه كردم و آن اعتقادات را مانند همين پوشاك از خود دور كردهام (در اين هنگام ردايش را به تندي از تن خود در آورد و دور انداخت). سپس چندين كتاب و جزوه را به مردم نشان داد و گفت: در اين نوشتههايم اشتباهات موجود در مكتب اعتزال و وقاحت و معايب اعتقادات آنها را بيان نمودهام و حقانيت اعتقادات اهلسنت را ثابت كردهام».(1)
به جرأت ميتوان گفت در تاريخ كمتر كساني وجود دارند كه از عقايد و باورهاي خود برگردند و اعلام كنند راهي را كه تاكنون رفتهاند راهي نادرست و اشتباه بوده است. دليل اين امر هم بخوبي معلوم است، انسان بر عقايد و آراي خويش پايبند و متعصب است و گاهي تعصب چنان چشمان حقيقتبين انسان را كور ميكند كه فرد خود و عقيدهاش را عين حق و حقيقت ميپندارد، پديدهاي كه از آن به عنوان «جزميتگرايي» نام برده شده است و متأسفانه در دنياي امروزي اسلام نيز شاهد رگههايي از آن هستيم. بهترين نمونة چنين باوري را ميتوان در قرون وسطي در ميان سران كليساي كاتوليك يافت كه هر چيز و هر عملي را محكوم به ارادة خويش ميكردند. بدون شك يكي از علل چنين پديدهاي اين است كه فرد يا گروه از يك دغدغه رنج ميبرند و آن ترس از نابود شدن آرا و عقايد خويش است، در نتيجه براي دفاع از باورهاي خويش جبههگيري كرده و خود را عين حق و حقيقت ميپندارند، اما متأسفانه در عمل نتيجة معكوس خواهد داشت. مسلماَ يكي از دلايل به وجود آمدن سكولاريزم يا جدايي دين از سياست در جهان مسيحيت، و به عبارت ديگر شخصي شدن دين در جهان غرب مسيحي، همين پديدة شوم بوده است.
دليل ديگر براي اينكه فرد جزمگرا بر عقايد خويش تعصب بيجا دارد اين است اگر فرد اعلام كند كه از آرا و عقايد خويش روي گردانده و راهي را كه قبلاً ميرفته بر طريق صواب نبوده است، احتمالاً جايگاه و منزلت اجتماعي خويش را از دست خواهد داد و معارضين زيادي پيدا خواهد كرد و كساني كه تا ديروز خود را همخون و برادر وي اعلام ميكردند، امروز خود را دشمن و تشنة خون وي اعلام ميكنند. ممكن است اين فرد از اجتماع طرد شود، برچسپ منحرف و مبتدع بخورد و دچار دشمني و تعارضهاي شديد شود. به همين دليل شايد در طول تاريخ افراد زيادي وجود داشتهاند كه براي آنها معلوم شده است بر عقيدة درست و صائبي نيستند، اما ترس از عوامل بالا آنها را به سكوت واداشته و مجبور كرده است كه قائل شوند «يك اشتباه اشتباهات ديگري را در پي دارد» و امكان رجوع و بازگشتي نيست. خلاصه آنكه رويگرداني از عقايد و آرا جرأت و دل شير ميخواهد.
البته، زماني فرد ميتواند از آرا و عقايد خويش برگردد كه بخواهد و بتواند به جرح و نقد آراي خويش بپردازد و از منظر يك ناقد به آرا و عقايد گذشتهاش نظر بيفكند؛ چيزي كه متأسفانه فرد جزمگرا فاقد آن است.
پس فردي كه ميخواهد آرا و عقايد خويش را نقد كند بايد از خود بيرون بيايد و از منظر ديگري به خود نگاه كند، چيزي كه امروزه به عنوان «فلسفة نقّادي» معروف است، فلسفهاي جديد كه از مشابه آن در علوم اسلامي به عنوان «علم كلام» ياد ميشود.
علم كلام، از عقايد و آراي فرد در مقابل آرا و عقايد ديگران دفاع ميكند، اما نه از لحاظ ايماني و نقلي، بلكه از لحاظ عقلي و استدلالي. به همين دليل كساني وجود دارند كه با اين علم مخالفت ميورزند، چرا كه عقيده دارند زماني كه فرد به آرا و عقايد خويش ايمان آورد ديگر چه جاي عقل و سخن استدلالي باقي ميماند. اين سخن به دو دليل مورد ترديد است: اولاً درست است كه ايمان چيزي فراتر از عقل و به معني قبول كردن بدون چون و چراي عقايد و باورها است، اما اين درجة عظيم و والا زماني ميسر است كه فرد به شناخت و معرفت واقعي دست يافته باشد و بدون شك يكي از راههاي شناخت و معرفت، قاعدة اضداد ميباشد، يعني «تعرف الأشياء بأضدادها بل بأغيارها». به عنوان مثال زماني كه فرد مؤمن و موحدي كه به انديشة قاطع و برندة «توحيد و وحدانيت خالق هستي» ايمان ميآورد و ندا سر ميدهد كه «قل هو الله أحد» و فلسفة جهان هستي را با اين انديشه تفسير ميكند و اعلام ميدارد كه جهان خاصيت از اويي و به سوي اويي دارد (إنّا لله و إنّا إليه راجعون)، در عين حال از انديشة «ثنويـّت» غافل نيست و براي درك جايگاه انديشة وحدانيت به نقد و جرح «ثنويـّت» ميپردازد. آن هم نه از لحاظ ايماني بلكه كاملاً درجهاي پايين آمده و از ديدگاه عقلي و استدلالي دربارة آن به اظهارنظر ميپردازد و ميگويد «لو كان فيهما آلهة إلا الله لفسدتا»، كه جوابي كاملاً منطقي و عقلي است. جوابي كه خطاب آن شخص مؤمن نيست چون شخص مؤمن، با ايمان خود به وحدانيت ايمان آورده است و نيازي به چنين جوابهايي ندارد. بلكه خطاب آن فرد عقلگرا و شكّاك است، كسي كه بايد با ديدة عقل، باور وحدانيت را به وي فهماند. از اين رو اين آيه يك جبههگيري عقلي و كلامي در برابر عقلگراها ميباشد و اعلام ميدارد اگر غير از خداي واحد و بيهمتا خداي ديگري وجود داشت بناي كون و مكان به فساد كشيده ميشد. در اين آيه نكتهاي قابل توجه است، اگر چه خطاب اين آيه شخص مؤمن نيست اما نتيجهاي جز تحكيم عقايد شخص مؤمن نخواهد داشت، و آن اين است كه انديشة وحدانيت هم از لحاظ ايماني و هم از لحاظ عقلي مقبول است، پس ميتوان گفت: علم كلام، هم به روشنگري عقلي از عقايد ميپردازد و هم موجب تحكيم عقايد فرد ميشود. اگر فرد در عقايد خود خللي ديده است به يقين ميرسد و راه اين خلل و ضربهپذيري را پيش از آنكه از جانب دشمن ضربه بخورد ميبندد و از عقايد خويش دفاع ميكند.
يكي ديگر از دلايلي كه مخالفان علم كلام بر رد اين علم وارد ميكنند اين است كه كلام علمي است كه در عمل پيامبر صلي الله عليه وسلم و صحابه مكرم ديده نشده است، بنابراين برچسب بدعت را بر آن ميزنند و آن را عملي بدون فايده و واهي ميپندارند. اگر چه در مثالي كه قبلاً دربارة انديشة وحدانيت آورده شد تا حدودي رد پاي علم كلام را در قرآن شاهد بوديم اما جا دارد در اين موضوع اندكي تأمل كنيم.
براي درك جايگاه علم كلام مثال واضحي را در اين زمينه ميآوريم، به عنوان مثال علوم صرف و نحو در حوزة زبان و ادبيات عرب، حالتي مشابه علم كلام در مباحث اعتقاد اسلامي دارند. در زمان پيامبر گرامي اسلام صليالله عليه وسلم قواعد مدوني در اين زمينه وجود ندارد، تنها در زمان خليفه چهارم حضرت علي رضيالله عنه است كه بعضي از اصول كلي آن تبيين ميشود و پس از آن توسط عالمان بزرگي چون أخفش، سيبويه، خليل و… به صورت يك علم بنيان گذارده ميشود و به عنوان دريچة ادبيات قرآني جايگاه خود را در ميان علوم اسلامي ميگشايد. حال نه تنها نميتوان ادعا كرد كه پيامبر اسلام و صحابه اين اصول و قواعد را رعايت نكرده و بر آنها تسلط نداشتهاند، بلكه قواعد اين علم كاملاً بر حسب دستورات قرآن و اصول گفتاري آنها پايهريزي شده است؛ يعني اين علم از پتانسيلها و ذخيرههاي موجود در زبان و ادبيات عربي گرفته شده است كه در زمان پيامبر صلي الله عليه وسلم و عصر صحابه نيز وجود داشته است اما پس از آنها بر حسب نياز جامعة گستردة اسلامي و اقتضائات زمان اين پتانسيلها رها شده و مورد استفاده قرار گرفته است. علم كلام نيز چنين حكايتي دارد؛ اگر چه در زمان پيامبر صليالله عليه وسلم و عصر صحابه به طور مستقيم از آن سخن به ميان نيامده است اما نميتوان ادعا كرد كه مقدمهها و زمينههاي آن وجود نداشته است، خير! بلكه ما كلام را با قيد اسلامي ذكر ميكنيم و كلامي را قبول داريم كه بر اساس استدلالات كتاب و سنت باشد. در زمان پيامبر صليالله عليه وسلم و صحابه ابتدا بايد ايمان مؤمنين ثابت و محكم، و سپس از منظر ديگري به آرا و عقايد نگاه ميشد، كه اين منظر در زمان بعد از آنها، زماني كه تمدن اسلامي با تمدنهاي ايران باستان، روم، هند و… برخورد و مواجهه پيدا كرد، بروز كرد. در نتيجه بايد از ديد عقلي و استدلالي در مقابل تمدنهاي كهن و سابق ايستادگي ميشد و جوابهايي محكم و استدلالي در مقابل آنها ارائه ميگرديد، كه اين وظيفة خطير بر عهدة علم كلام و متكلمين گذاشته شد. علمي كه بدون شك در آيات و احاديث نمونههاي آن را شاهد هستيم، مثلاَ در خصوص سه ركن مهم دين يعني توحيد، معاد و نبوت كه از لحاظ ايماني در قرآن بدانها پرداخته شده است، ميتوانيم آياتي را پيدا كنيم كه از منظري ديگر يعني عقلي و استدلالي به آنها نظر افكندهاند و قاطعترين حجج و استدلالات را پيش روي خواننده قرار ميدهند.
پس علم كلام نميتواند بدعت باشد، چرا كه با تعريفي كه از علم كلام به عمل آمد، زمينهها و مقدمات آن در كتاب و سنت وجود داشته است و بر حسب نياز زمان و اقتضائات آن به صورت شاخهاي مستقل از علوم كتاب و سنت درآمده و مباني و اصول آن بر اساس همين دو اصل پايهريزي شده است. البته همان طور كه گفته شد كلامي مقبول و پسنديده است كه اسلامي باشد، يعني در چارچوب كتاب و سنت از عقل و استدلال بهره بگيرد، در غير اين صورت ما هم آن را قبول نداريم و به قول يكي از متكلمين اسلامي: «تباً لفلسفة تخالف الكتاب و السنة»؛ نابود باد فلسفهاي كه با كتاب و سنت مخالفت ورزد.
كسي را هم مثل امام شافعي (رحمهالله) اگر شاهد هستيم كه در جايي با علم كلام مخالفت كرده است، مخالفتش مخالفتي از اين باب است. شاهد اين مدعا هم سخن خود وي است كه فرموده است: «كساني كه علم كلام را قبول دارند، بايد در حالتي به زنجير كشيده شده در قريهها و شهرها با رسوايي گرداند و خطر آنها را گوشزد كرد به دليل آنكه با كتاب و سنت مخالفت ميورزند».(2)
همانطور كه از گفتههاي اين امام گرانقدر نمايان است او با كلامي مخالف بوده است كه مخالف كتاب و سنت باشد. ذكر اين مطلب نيز حايز اهميت است كه در منابعي كه در مورد مخالفت امام شافعي با كلام سخني آمده است، اذعان شده است كه وي اين سخنان را در مناظره با معتزليها از جمله «حفص القود»(3) گفته است. پس ميتوان نتيجه گرفت كه امام شافعي با كلام معتزله كه مخالف با كتاب و سنت بوده مخالفت ورزيده است.
در رد سخن كساني كه علم كلام را حرام ميدانند و يا سختترين حمله را به اشعريه بردهاند ميتوان با يك قياس ساده و ارجاع اين مسئله به كتاب الله چنين گفت كه علم كلام و بلكه هر علم ديگري نميتواند فينفسه مفيد يا مضر يا به عبارتي حلال يا حرام باشد؛ نمونه و قياس آن كه در قرآن كريم آمده است، «سحر» ميباشد. مسلماً ممكن است فوراً در نگاه اول حكم به حرمت سحر و آموختن آن در هر حال بدهيم؛ اما در واقع حكم مسئله چنان هم ساده و آسان به نظر نميرسد. سحر چيزي است كه به قول قرآن ميتواند رابطه عميق خانوادگي را در هم بشكند و بين زن و مرد جدايي افكند: «فيتعلمون منهما ما يفرقون به بين المرأ و زوجه»[ بقره: 102]، و مردم را دچار شبهه كند. توضيح آنكه سحر از يك جهت با معجزه شباهت دارد، چون اكثر مردم از انجام عمل ساحرانه عاجزاند، «معجزه» نيز اين چنين است كه بجز از انبيا از قدرت و توانايي ديگر انسانها خارج است و به همين دليل «معجزه» ناميده شده است و دليلي بر صدق نبوت انبيا ميباشد. به دليل چنين شباهتي بود كه قوم بنياسرائيل نتوانستند بين سحر ساحران و معجزههاي حضرت سليمان عليهالسلام تفاوت قايل شوند و دچار شك و ترديد گرديدند. در چنين مرحلة حساسي، وظيفة خواص مردم، كه همانا علما هستند، بود كه وارد عرصه شده و تفاوتهاي بين معجزه را كه از جانب خداوند و صادقان، و سحر را كه از جانب شياطين و كذّابان ميباشد براي مردم تبيين كنند و آنها را به يقين و آرامش برسانند. اما متأسفانه عالمان ديني وقت كه احبار يهود بودند، نه تنها در ايفاي نقششان كوتاهي كردند بلكه خود در مقابل ايمان مردم سد شدند و عليه پيامبران به دسيسهچيني پرداختند و اعلام كردند كه سليمان ساحر است و سحر ميكند و ميخواهد مردم را بفريبد. در چنين وضعيتي بود كه خداوند دو فرستاده ويژة خود را از آسمان براي روشن شدن حقيقت به ميان مردم ميفرستد و آنها نيز براي اينكه مردم تفاوت سحر و معجزه را درك كنند به آنها سحر تعليم ميدهند، در ضمن از آنها عهد ميگيرند كه از آن به هنگام ضرورت و در جاي درستش استفاده كنند، خصوصاً براي اينكه تفاوت بين معجزه و سحر را دريابند.
از اين واقعه معلوم ميشود كه ميتوان «سحر» را اگر براي ابطال سحر باشد، آموخت، ولي اگر براي به دروغ افكندن نبوت پيامبران و فريفتن مردم باشد مسلماَ حرام و آموختن آن ناجايز است. علم كلام هم اين چنين است، حرام يا حلال بودن آن بستگي به كاربرد آن دارد؛ اگر اين علم را براي جواب دادن به مسائل جديد فراروي دنياي اسلام در محدودة كتاب و سنت به كار گيريم هيچگاه حرام و ناجايز نخواهد بود، ولي مسلماً اگر هدف مشوش كردن ذهن مردم و طرح مسائل ذهني پيچيده و دور از مقاصد كتاب و سنت باشد، استفاده از آن روا و درست نخواهد بود. در مورد علوم ديگري چون «منطق» هم وضع همين طور است و مخالفت كساني چون «امام ابنقيم جوزيه» با اين علم، از اين باب است.
همانطور كه در تبيين نوع مخالفت امام شافعي (رحمهالله) با علم كلام اين موضوع به خوبي روشن شد كه در آن زمان كلام غالب، كلام معتزله بود كه بيشك يكي از دلايل به وجود آمدن آن هجوم عقايد هندي، يوناني و … به دنياي اسلام بوده است.
كلام معتزله توسط شخصي به نام واصل بن عطا كه از مجلس درس حسن بصري (رحمهالله) كناره گرفت، بنيان نهاده شد.(4) كلام معتزله كه در آغاز براي مقابله با عقايد جبريه و جهميه به وجود آمده بود، در استفاده از عقل و تفكر استدلالي چنان دچار افراط و زيادهروي شد كه آيات و احاديثي را كه به ظاهر مخالف با عقل بود انكار ميكرد؛ از جمله معتزليان عقيده داشتند كه قرآن مخلوق است، رؤيت خداوند در جهان آخرت ممكن نيست، كرامالكاتبين وجود خارجي ندارند و… .
نتيجة اين افراط، تفريط بعضي از قشريگراها بود. آنها هم تا آنجا پيش رفتند كه نه تنها علم كلام و دفاع عقلاني از باورهاي ديني را بدعت ميشمردند بلكه ميگفتند: «من تعمق في الكلام تزندق»؛ كسي كه به كلام بينديشد بيدين و گمراه ميگردد.(5)
لذا در اين برهه به وجود كسي نياز بود كه از يك سو با «عقل محض» مخالفت بورزد و اشتباهات فكري معتزله را گوشزد كند و از سوي ديگر در برابر به حاشيه راندن كامل عقل موضع بگيرد و مكتبي بنيان نهد كه از عقل در محدودة كتاب و سنت بهره بگيرد، و پايههاي كلام اهلسنت را بر پايههاي سترگ كتاب و سنت و عقل استوار سازد.
اما در روزگاري كه هر كس از عقل سخني ميراند فوراً مهر زنديق و دهري ميخورد، چه كسي حاضر بود اين مسئوليت عظيم را به دوش بكشد؟! كسي كه هم بر مكاتب و مذاهب وقت اعم از فقهي و كلامي آگاهي داشته باشد و هم به چنان درجهاي از يقين رسيده باشد كه تمام مخالفتها و اتهامات عليه خود را با جان و دل بخرد و مردم را به راه درست و حقيقت رهنمون شود.
در چنين مقطع احساسي از تاريخ اسلام بود كه امام ابوالحسن أشعري قيام كرد و پايههاي كلام اهلسنت و جماعت را استحكام بخشيد، چنانكه ايشان را بنيانگذار كلام اهلسنت ناميدهاند. «البته در همان عصر ظهور ابوالحسن أشعري، ابومنصور ماتريدي حنفي [در سرزمين ماوراءالنهر] نيز اقوالي شبيه به مقالات وي در رد معتزله و در الزام متكلمان به رجوع به اعتقاد سلف اظهار كرد، اما امام أشعري را از جهت تأثير بسيار بر محيط مناظرات وقت، بنيانگذار واقعي كلام اهلسنت تلقي كردهاند».(6) ابومنصور ماتريدي و أشعري با يكديگر اختلافاتي از نوع «خلاف لفظي» داشتند، ولي اين اختلاف هيچگاه به نزاعي نينجاميد بلكه موجب گستردگي و استحكام كلام اهلسنت در بيشتر قلمرو اسلامي آن روز گرديد.
ابوالحسن اشعري از كجا و چگونه آغاز كرد! او بهتر ديد كه از اساتيد و علماي مشهور وقت شروع كند كه اگر آنها را با خود همصدا كند، هم بهتر پاسخ مسائل جديد را خواهند داد و هم به وحدت و يكپارچگي خواهند رسيد. به همين دليل از استاد معروف خود ابوعلي جبائي معتزلي شروع ميكند. لازم به ذكر است كه شيخ ابوالحسن أشعري تا قبل از اعلام برائت خود از معتزله، در مكتب اعتزالي ابوعلي جبائي به چنان مهارت و دانشي دست يافت كه ابوعلي جبائي به هنگام مناظرههاي مهم او را جانشين خود قرار ميداد و خطاب به او ميگفت: «نُب عني»؛ نمايندة من باش.(7)
اما طي يك تحقيق و تفحص جدي و متهورانه از رؤساي معتزلي و كلام معتزله و رؤياي صادقهاي كه او را در كار خود مصمم ميدارد، همه چيز تغيير ميكند و عليه استاد خويش و مكتب معتزله به پا ميخيزد و طي چند مناظره كه با استاد خويش داشت، سعي ميكند اشتباهات فكري معتزله را گوشزد كند اما سخن و استدلال وي در دل استاد اثر نميكند و استاد او را طرد و تكفير ميكند، چنانكه از سوي بعضي قشريگراها هم مورد بيمهري قرار ميگيرد. در نتيجه با عزمي همچون كوه يكه و تنها در يك روز جمعه كه همة مردم حضور دارند با صداي بلند و رسا ندا ميدهد و به نشانة طرد مكتب معتزله، ردا از خود بر ميكند و ميگويد: «من، ابوالحسن أشعري، از عقايد معتزله برگشتم و به عقيدة اهلسنت و جماعت و سلف صالح رجوع كردم».
وي كه تا ديروز از لحاظ مذهب فقهي به امام احمد بن حنبل ميل داشت، اما پس از آنكه متوجه ميشود كه امام شافعي در آرا و نظريات فقهي سرگذشتي مشابه وي در مباحث اعتقادي داشته است، يعني روزگاري آرايي را گفته است اما پس از گذشت چند زماني از آنها روي گردانده و قول قديم و قول جديد دارد، به مذهب شافعي ميل ميكند. پس از آن نيز حدود 200 كتاب و مقاله و گفتار را در رد معتزله مينويسد و بدين ترتيب با كوششي ستودني، عقل و استدلال را وارد مباني كلامي اهلسنت ميكند و درب بزرگي را به روي انديشمندان پس از خود ميگشايد، كه مهمترين آنها عبارتند از: 1ـ امام فخر رازي، 2ـ امامالحرمين جويني، 3ـ امام محمد غزالي 4ـ قاضي ابوبكر باقلاني، 5ـ ابواسحاق اسفرائيني، 6ـ مولانا جلالالدين رومي بلخي: از جمله ايراداتي كه بر اشعريه وارد شده است، اين است كه أشاعره عقيده به جبر دارند! رد اين تهمت خود گفتاري جدا ميطلبد، در اينجا فقط همين را ميگويم كه اغلب كساني كه در مورد جبر و اختيار سخن گفته و يا نوشتهاند، اشعاري را كه مولانا جلالالدين رومي در وصف اختيار گفته، استشهاد ميآوردند، غافل از آنكه مولانا يكي از متكلمان أشعري است و اگر مولانا جبريه بود هيچگاه چنين اشعاري را نميسرود. بله، اشعريه منشأ افعال را خداوند ميدانند اما اين عقيده هيچ گونه ربطي به جبر ندارد. مگر آدم عليهالسلام زماني كه خواست توبه كند چگونه و با چه زباني از خدا طلب مغفرت كرد، مگر به وسيلة كلماتي نبود كه خداوند به او القا كرد: «فتلقي آدم من ربه كلمات» و يا خوفي را كه بر علما بر اثر شناخت خداوند مستولي ميشود چه چيزي به ايمني و اطمينان ميرساند: «ألا بذكر الله تطمئن القلوب». به قول مولوي: ياد ده ما را سخنهاي رقيق/ كه ترا رحم آورد آن اي رفيق/ هم دعا از تو اجابت هم ز تو/ ايمني از تو مهابت هم ز تو/ گر خطا گفتيم، اصلاحش تو كن/ مصلحي تو، اي تو سلطان سخن.
7ـ امام ابنقيم جوزيه: در مورد ابنقيم همين بس كه او شاگرد ابنتيميه (رحمهالله) مخالف سرسخت كلام بالأعم و اشعري بالأخص بوده است. ابنقيم بهتر از هر كسي در مقدمة كتاب «حاديالأرواح إلي بلادالأفراح» عقايد أشعريه را به نقل از كتاب «مقالات الإسلاميين» در چند صفحه به طور خلاصه ذكر كرده است و در آخر اذعان ميكند كه «و اين چيزي است كه ما بر آن هستيم و در مورد آن سخن خواهيم گفت».(8)
سخن آخر اينكه امروزه دنياي اسلام با مسائل جديدي از قبيل: پلوراليسم ديني، فمنيسم، هرمنوتيك، دموكراسي، سكولاريسم، ليبراليسم، تروريسم، حقوق بشر، جهانيشدن و… روبهرو است كه مستلزم آن است با شناختي درست و عميق و از منظري عقلي و استدلالي و با هوشياري كافي و تكيه بر منابع اصيل اسلامي كلامي با آنها مواجهه شود. در يك كلام مسلمانان نيازمند پرداختن به «كلام جديد» براي تبيين حقيقت و واقعيت اين نظريات و انديشهها، و انتخاب راه و روية درست در دنياي امروزي هستند.
1ـ سير تحليلي كلام اهلسنت از حسن بصري تا ابوالحسن اشعري، ملا عبدالله احمديان، ص: 153، نشر احسان، چاپ اول 1381. تاريخ ادبيات عرب، رينولد نيكلسون، ترجمة كيوان دخت كيواني، چاپ اول 1380.
2ـ حياة الحيوان الكبري، الدميري، ص 18 .
3ـ همان ، جلد اول ص 18 .
4ـ سير تحليلي كلام اهلسنت ، عبدالله احمديان ص 69.
5ـ در قلمرو وجدان ، عبدالحسين زرين كوب ص 268.
6ـ همان، ص 273.
7ـ سير تحليلي كلام اهلسنت، عبدالله احمديان، ص: 147.
8ـ حاديالأرواح إلي بلاد الأفراح، امام ابنقيم جوزيه.
منبع : مجله ندای اسلام
معمولا ادم در كهولت خرفت ميشود اين طبيعي است